کودک نجوا کرد : خدایا با من صحبت کن و یک چکاوک در چمنزار آواز خواند ؛ ولی کودک نشنید
پس کودک فریاد زد : خدایا با من صحبت کن ! و آذرخش در آسمان غرید ولی کودک متوجه نشد
کودک فریاد زد : خدایا یک معجزه به من نشان بده و یک زندگی متولد شد ولی کودک نفهمید
کودک در ناامیدی گریه کرد و گفت : خدایا مرا لمس کن و بگذار تو را بشناسم
پس خدا نزد کودک آمد و او را لمس کرد
ولی کودک بالهای پروانه را شکست و در حالی که خدا را درک نکرده بود از آنجا دور شد
امیرمحمد
پنجشنبه 3 شهریورماه سال 1390 ساعت 10:16 ب.ظ
ziba bud !